ماه قبل بدجوری بی پول شده بودیم. حسابی.دقیقا معنای کلمه رو درک که هیچی چشیدم دو روز پیش ابواب رحمت باز شد و حقوق گرفتیم. شب اول رفتیم برای پسری نه هزار تومن وسیله خریدیم که همون شب کلیش رو کون فیکون کرد. دیشب دوباره رفتیم نمایشگاه کتاب . ده هزار تومن پول کتاباش شد بعدش هم کایت و پف فیل و ... دیگه چیزی ته کیف نمونده.فکر کنم این ماه هم دوباره به پیسی می خوریم اما براش خرید کردن لذت داره. اما توجه به نیازهای فکری و روحیش دل انگیزه.اشکال نداره یک ماه با این وسایل مشغوله و تا مه بعد یه جوری سر میشه.
یه اتفاقات خوبی داره میافته دارم کم کم آدم میشم شدید. دارم برنامه دار میشم اونهم برای زندگی و سلامتی. دوباره رجوع کردم به دفتر و قلم.مینویسم و انگیزه میگیرم و کوش شیاطین کر طبق برنامه پیش میرم با کمک تعهد با نوشتن. کاش دسترسی راحتتر و آزادتری داشتم و همینجا آدم میشدم اما نمیشه.
دیگه وقت یه تغییر اساسیه.تمام بهونهها تمام شد.پسری رو از شیر گرفتی سفر تابستونیت رو رفتی ماه رمضون رو پشت سر گذاشتی جریان انتقال از شهر هم منتفی شد شایعه رفتن مدیرکل هم زرشک شد حالا دیگه باید شروع کنی شرایط همینه حالا تو باید یکم عوض بشی و مهمترین کار اینه که کارت رو دوست داشته باشی و یادش باشه که واقعا موقعیت خوبی داری. از همین امروز شروع میکنی کارت رو سرو سامون میدی.چند تا نرمافزاره که باید یادشون بگیری یه مطلبه که باید برای چاپ بنویسی و آماده کنی باید با مدیرکل حرف بزنی و کار دوم رو از دوش خودت برداری باید ورزش و زبان رو دوباره شروع کنی(بدون هیچ عذری) و باید حسابی آدم بشی.
هونجوری: ۱-دلم برای داش امیرم تنگ شده.
۲-این روزها زیاد یاد فریبا میافتم و باید بهش زنگ بزنم.
۳- کاش رشت کلان شهر نمیشد.