به همین سادگی

آمده ام که باشم در این دنیای یادها و فراموشی ها آمده ام که خوانده شوم دیده شوم دوست بدارم و دوست داشته شوم من برای همراهی آمده

به همین سادگی

آمده ام که باشم در این دنیای یادها و فراموشی ها آمده ام که خوانده شوم دیده شوم دوست بدارم و دوست داشته شوم من برای همراهی آمده

زنانه

جدیدا دید زنانه عجیبی پیدا کردم. هر وقت همسرم زیادی از بزرگی و بخشندگی ام تعریف می کنه فکر می کنم یا یه گندی زده یا می خواد بزنه.

چه مرگش بود؟

نمی دونم این بلاگ اسکای لعنتی یه روزی دوست داشتنی من چه مرگش شده بود که دیگه من و رمزم رو نمی شناخت و مدتها نمی تونستم چیزی بنویسم. تا امروز که با نا امیدی امتحان کردم و در کمال ناباوری دیدم   واو    باز شد. اما افسوس که حالا نه چیزی یادمه نه دیگه حس و حال اون روزها رو دارم که بتونم در موردش بنویسم. روزهای بد بعد از انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری ایران.یه شعر کوچولو نوشته بودم که فقط همون رو الان دارم برای گذاشتن: 

 

شنبه روز بدی بود 

روز سر خوردگی جنگل سبز 

که به امید طراوت تا صبح  

لحظه ها را می شمرد  

در پی جمعه پر شور و غرور 

سکته فکر و شعور 

شنبه روز بدی بود

من همانم

با تمام خستگی های این روزها با تمام ناامیدی های بعید از من هنوز هم خودم را دوست دارم هنوز هم در نظرم چیزهای بی نظیری دارم . هنوز هم با دلخوشی به رنگ موهایم به فرم لبهایم به مهربانی نگاهم به قوس شانه هایم نگاه می کنم هنوز هم همانم حتی اگر تو ائمه ام بخوانی خودشیفته و یا هر چیز دیگری که درخودت نداری...

عاشورای حسینی

وقتی بچه بودم محرم یه مفهوم و حال و هوای دیگه ای برام داشت.یه جوری بود مثل یکی از فرایض. نمی دونم چطور به مرور زمان برام رنگ باخت و بی رنگ شد اما می دونم که بی اعتقادی همسرم به مراسم محرم خیلی تاثیر داشت.اما انگار یه چیزی همیشه مثل یه تلنگر می خواد منو به یه جایی برگردونه یا به جایی برسونه نمیدونم. 

چند سال پیش وقتی روزهای محرم توی شهر غریب دلم خیلی گرفته بود هوس غذای نذری کردم از خونه زدیم بیرون که بریم غذا بگیریم هر جا می رفتیم غذا گیرمون نمی یومد یک دفعه دلم بدجوری شکست و پیش خودم گفتم امام حسین دیگه اینقدر ... یک دفعه یه آقایی با سینی شربت اومد و زد به شیشه ماشین.نمی تونم بگم چه حسی بود و چه بغضی و بعدش غذا و ... 

امسال هم دیدن اعتقاد برادر عزیز که خیلی تفکراتش رو قبول دارم باعث شد کمی سعی کنم خودم رو برسونم. اما مهمانداری باز هم نگذاشت و مخصوصا حسرت شام غریبان امسال هم به خاطر بیماری پسری موند به دلم. اما دیروز رسیدن به دسته و یه جور نظر به پسرم باز حالم رو دگرگون کرد و باز حال خوشی بود با بغضی که نمی تونستم گریه اش کنم.

جنایت غزه

دیروز یه نامه اداری اومده بود برای شرکت توی مراسم حمایت از مردم غزه به اجبار رفتم و زود اومدم.دیشب خونه بابا اینها بودیم و رادیو امریکا داشت در این مورد حرف می زد و دیدم داداشی چطور حرص می خوره و بد و بیراه بهشون می گه همیشه یه رگ مسلمان دوستی داشت گذاشتم به حساب همون و همچنان بی خیال بودم.

صبح اومدم اداره و گفتن یه متنی اماده کنم با عکس شهدای غزه و اعلام کنم که کارکنان اداره حقوق یک روزشون رو اهدا می کنن به غزه.باز هم توی دلم غر غر می کردم برای این کارها و فکر می کردم حقوق یک روز حدودا می شه 10 هزار تومن و این زیاده و ...

شروع کردم به سرچ عکس ...

وای خدای من تو کجایی؟ عکس بچه های مجروح قلبم رو واقعا به درد آورد چرا؟ چرا؟ عکس مادری که وحشت و غم توی چهره اش موج می زد و نوزاد خون آلود و مضروبش رو در آغوش گرفته بود.یک لحظه حس اون مادر اشکم رو درآورد فکر کردم اگر می شد اونجا باشم چکار می تونستم بکنم و اینجا بود که فهمیدم  انسانیتم رو گم کردم.فهمیدم چقدر در مادیات این زندگی نکبت غرق شدم فهمیدم همه چیز برام شعار بوده و شعار  و اشک دیگه امون نوشتنم نمیده...