من چه‌ام شده؟

نمی‌دونم چم شده.یه احساس بد بی اهمیتی یا کمبود می‌کنم و نمی‌دونم چرا.هنوز خودم هم باورم نمی‌شه من با اون دید زیادی مثبت دچار و درگیر این احساسات شدم.احساس می‌کنم هیچکس برای من هیچ کاری انجام نمی‌ده و من چرا اینقدر به فکر همه هستم.یادم افتاده چرا وقتی از بیمارستان اومدم برام توی اون منقل سنگی اسفند دود نکردن.چرا فیلم و عکس درستی توی بیمارستان ازمون (من و پسرم) نگرفتن.چرا مامانم تو فکر این کارا نیست؟ چرا ذوق خیلی کارا رو نداره؟ چرا دوستای خوب و به‌درد بخور نداشتم که برام خواهری کنن؟ چرا کارایی که من براشون می‌کنم رو هیچکدوم برای من نمی‌کنن؟ چرا باید با شوهرم زندگی کنم؟ چرا باید دوسش داشته باشم؟ چرا باید به دوست داشتنش اهمیت بدم؟ چرا چرا چرا...

و همه اینها فقط یه حس نیست که مثل گذشته با گذشت چند ساعت از بین بره.دیشب وقتی پسری داشت باهام بازی می‌کرد احساس می‌کردم نسبت بهش اون عشق یا حس لازمه‌رو ندارم وفلسفه وجودش رو نمی‌فهمیدم و فکر می‌کردم چرا این شکلیه و مگه چی می‌شه من ولش کنم و ... و همین منو ترسونده.اینکه اینقدر راحت تن به این حالات داده بودم و دیگه‌ هیچ انگیزه‌ای از این افکار بازم نمی‌داشت.

دارم حس جدیدی رو به اسم حسادت تجربه می‌کنم. حسی که به هیچ وجه قبلا در وجودم نبود بس که بیش از حد به همه چیز قانع و خوش بین بودم.از کوه مشکلات کاه می‌ساختم و از کاه خوشی‌ها کوه.از تجمل و تجمل‌گرایی بیزار بودم و از مال دوستی از به رخ کشیدن و از خیلی چیزهای دیگه‌ای که حالا داره روم تاثیر می‌گذاره و باعث می‌شه دیگه مشکلات رو همون کوه ببینم و راضی نباشم به هر چیزی که کم ازش دارم و چقدر خسته‌ام از این‌که می‌بینم من چقدر کم دارم و چه احمقانه همیشه راضی بودم به این دلخوشی‌های کوچک و حقیر...

با خوندم یه چیزایی فکر کردم شاید بچه‌داری و درگیر بچه شدن باعث شده که خیلی چیزهای دوست‌داشتنی و عاشقانه هم از روزهامون حذف بشه و همین باعث خیلی چیزهای دیگه شده.درسته خیلی وقته که دیگه حتی نتونستیم در کنار هم آروم بگیریمُ یه فیلم رو با هم ببینیم و در یه فضای خاص حرفهای خوب بزنیم.

آخ که چقدر خسته‌ام .چیکار باید بکنم. بهتره بهش فرصت بدم و به خودم. بهتره پیشنهاد بدم با هم حرف بزنیم. بهتره راه‌حل ارایه کنم. بهتره...

 

راستی هنوز می‌تونید برای پست قبلی کامنت بذارین.متشکر می‌شم .شاید این حس بی اهمیتی کم‌رنگ تر بشه.