خوب واقعا دیگه حقم بود این چند روز اضطراب و دلهره و به قول بعضیها استرس کاری.آخه تنبل بازی هم تا یه جایی. نه واقعا حقم بدتر از اینها بود.
آقا من از روی سهل انگاری پیگیری یه کاری رو حدود یکسال عقب انداختم و بعد از یکسال هم وقتی پیگیر قضیه شدن دنبالش افتادم اما دیگه کار از کار گذشته بود و مدرک مورد نظر از بین رفته بود.مدیر ما هم که به غایت کلمه خشن حالا بیا و درستش کن.خلاصه دو روزی توی استرس و فشار روانی و تصمیم در مورد گفتن چه دروغی و چه دلیلی و در این بین باز پیش آمدن مشکلات ناخواسته دیگه... در نهایت وجدان بیدارمون اجازه نداد دروغ بگیم و مثل یک مرد!! رفتیم جلو و حقیقت را گفتیم (منظورم خودم و منم) و حرکتی دیدیم بسیار آرام و متین و مناسب برخورد با یک کارمند خوب.باز بگید حقیقت بده و فلان خیاره و ...
البته به همین راحتی هم نبود هنر به خرج دادم و یک بسته مناسب دیگه رو جایگزین منورد مفقودی کردم و تحویلش دادم و گفتم اگر خواستید تغییری بدید منو در جریان بگذارید.اما از در که اومدم بیرون و آقای همسر تماس گرفت که بریم فلان جا بل کل (میدونم املای درستش چیه) یادم رفت و مرخصی ساعتی رو اونهم برای نیم ساعت ناقابل از معاون اداره گرفتم و رفتم.وقتی داشتم جریان رو برای همسر گرامی تعریف میکردم به این جمله رسیدم و یادم افتاد ای داد بیداد اگر الان بخواد تغییر رو اعمال کنه و منو بخواد... و چون همیشه بدترین حالت ممکن باید برای من پیش بیاد موبایل نامرد زنگ خورد که آی کجایی و گفته هر جا هستی برگرد و ... و گفتم که تو راه بیمارستانم و ... البته دروغ نبود رفته بودیم عیادت همکار همسر.
خلاصه یکشنبه بالاخره خوانده شدم و رفتم توی اتاق آقای مدیر و منتظر برخوردش بودم که دیدم باز با ملایمت حسابی خجالتزدهام کرد و گفت : احساس میکنم بیانگیزه شدی دیگه مثل قبل پرتلاش و چابک نیستی و ...نکنه هوای جای دیگه به سرت زده؟
با اینکه واقعا دوست دارم برم یه جای دیگه اما دلم یه جوری سوخت. از اینکه چرا با اینکه اینقدر مراعات منو میکنه باز نمیتونم با انگیزه باشم و خوب کار کنم.خودم هم مدتهاست که میدونم با تنبلی و بیانگیزگی کار میکنم.البته این وبلاگهای بد هم بیتقصیر نیستن ها.
خلاصه اینجوری شد که احساس خجالت زدگی شدید (که البته اونجا با پررویی تمام چیزی نشون ندادم) همراه یک کمی انصاف و دلسوزی باعث شد که دوباره انگیزانده بشم و امروز حسابی کار کردم و به کلی کارهای عقب افتاده رسیدم. وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی هم تا زمانی که کار هست ممنوعه.
اما خوش به حال اونایی که هر وقت دوست دارن نمیرن سرکار و بچهداری میکنن،خوش به حال اونایی که باباشون مدیرعاملشونه و با بشقاب پر میوه میاد بهش سر میزنه و ... نه بابا این دختر رسما و اساسی تنبل و تن پرور شده و درست شدنش کار یکی دو روز نیست.