این مغز و قلب نخودی من هنوز هم گنجایش بیشتر از اینو از احساسات بد ندارن.همون موقع با نوشتن این چیزها(پست قبلی) آرومتر شدم.بعد با چرخیدن توی عکسهای کامپیوترم عکس بک گراند رو عوض کردم و عکس خودم رو به جای پسرم گذاشتم.با اینکه عکس توی یه قبرستون قدیمیه اما حس باد و هوای لطیف و احساس خوبم توی اون لحظه خیلی حس خوبی بهم می ده.
وقتی عکسها رو میدیدم باز هم چیزهای کوچک مثل خاطرات یک سفر، عکسهای پسرم ، هفت سین قشنگی که درست کرده بودم ، خونه ای که تمیز و زیبا بود ، زیبایی یک عکس و اینکه من هم عکسهای قشنگی گرفتم و دارم باعث شد دوباره احساس رضایت و خوشبختی کنم.من هنوز همونقدر احمقم و خوشحالم که اینقدر زود دوباره مثبت اندش شدم.
این پست رو دیرتر می گذارم که ببینم نظر بقیه چیه در مورد این احساسات.
فکر کردم اگر ما فلان چیز و فلان چیز رو نداریم خوب عوضش وبلاگ داریم و کلی ذوق نوشتن.اگر فلان چیز و فلان چیز رو ندارم عوضش پدر و مادری دارم که خیلی ها آرزوی داشتنش رو دارن و ...
نوشته بالا مربوط به تاریخ پست قبلیه و اما این تاخیر عمده علتش بی اینترنت شدنم بوده که هنوز ادامه داره و ...در این مدت دچار عارضه بد کمردرد شدم که گمان می کنم دیسک باشه ، روابط سخت ملایم و عاشقانه ای بر زندگی حاکمه خدا را شکر، فرزند دلبند بسیار شیرین تر و دلرباتر شده است و ما همچنان در حال قربان صدقه رفتنش هستیم، به من افترای بی توجهی به فرزند زده شد و سخت دل نازکم شکست تنها به خاطر هفته ای سه ساعت کلاس رفتن.
امروز رفتم یه کانون تبلیغاتی و کیف کردم از دیدن این همه دکور قشنگ و زیبایی و حسرت خوردم به حال کار اونها.
احساس کردم خواندمان خونم پایین اومده و دو تا مجله توپ گرفتم و از تورقش لذت بردم تا بتونم بخونمشون.دیشب هم با اشعار نزار قبانی کلی حال کردم بانو!
کاش این موتو لعنتی من برای انجام یه کار خوب مثل یه کار هنری ،ادبی یا اقتصادی راه بیفته و با این اوضاع اگر مشکل خرید خونه هم حل بشه به حمد خدا دیگه مشکلی نداریم و زندگی اوف...اما نه کمردرد رو یادم رفته بود واقعا قبل از هر چیز سلامت اما ...
خوش به حالتون پولدارهای خوش تیپ خوش کار ...
نمیدونم چم شده.یه احساس بد بی اهمیتی یا کمبود میکنم و نمیدونم چرا.هنوز خودم هم باورم نمیشه من با اون دید زیادی مثبت دچار و درگیر این احساسات شدم.احساس میکنم هیچکس برای من هیچ کاری انجام نمیده و من چرا اینقدر به فکر همه هستم.یادم افتاده چرا وقتی از بیمارستان اومدم برام توی اون منقل سنگی اسفند دود نکردن.چرا فیلم و عکس درستی توی بیمارستان ازمون (من و پسرم) نگرفتن.چرا مامانم تو فکر این کارا نیست؟ چرا ذوق خیلی کارا رو نداره؟ چرا دوستای خوب و بهدرد بخور نداشتم که برام خواهری کنن؟ چرا کارایی که من براشون میکنم رو هیچکدوم برای من نمیکنن؟ چرا باید با شوهرم زندگی کنم؟ چرا باید دوسش داشته باشم؟ چرا باید به دوست داشتنش اهمیت بدم؟ چرا چرا چرا...
و همه اینها فقط یه حس نیست که مثل گذشته با گذشت چند ساعت از بین بره.دیشب وقتی پسری داشت باهام بازی میکرد احساس میکردم نسبت بهش اون عشق یا حس لازمهرو ندارم وفلسفه وجودش رو نمیفهمیدم و فکر میکردم چرا این شکلیه و مگه چی میشه من ولش کنم و ... و همین منو ترسونده.اینکه اینقدر راحت تن به این حالات داده بودم و دیگه هیچ انگیزهای از این افکار بازم نمیداشت.
دارم حس جدیدی رو به اسم حسادت تجربه میکنم. حسی که به هیچ وجه قبلا در وجودم نبود بس که بیش از حد به همه چیز قانع و خوش بین بودم.از کوه مشکلات کاه میساختم و از کاه خوشیها کوه.از تجمل و تجملگرایی بیزار بودم و از مال دوستی از به رخ کشیدن و از خیلی چیزهای دیگهای که حالا داره روم تاثیر میگذاره و باعث میشه دیگه مشکلات رو همون کوه ببینم و راضی نباشم به هر چیزی که کم ازش دارم و چقدر خستهام از اینکه میبینم من چقدر کم دارم و چه احمقانه همیشه راضی بودم به این دلخوشیهای کوچک و حقیر...
با خوندم یه چیزایی فکر کردم شاید بچهداری و درگیر بچه شدن باعث شده که خیلی چیزهای دوستداشتنی و عاشقانه هم از روزهامون حذف بشه و همین باعث خیلی چیزهای دیگه شده.درسته خیلی وقته که دیگه حتی نتونستیم در کنار هم آروم بگیریمُ یه فیلم رو با هم ببینیم و در یه فضای خاص حرفهای خوب بزنیم.
آخ که چقدر خستهام .چیکار باید بکنم. بهتره بهش فرصت بدم و به خودم. بهتره پیشنهاد بدم با هم حرف بزنیم. بهتره راهحل ارایه کنم. بهتره...
راستی هنوز میتونید برای پست قبلی کامنت بذارین.متشکر میشم .شاید این حس بی اهمیتی کمرنگ تر بشه.
من کمک میخوام. باز طبق معمول بین چند تا دو راهی گیر کردم. صاحب نظرها ارئه طریق فرمایید:
۱-من دوباره میخوام برم کلاس زبان.تعیین سطح شدم و رفتم ترم ۵ حالا احساس می کنم خیلی لغات و اصطلاحات توی کتابهای قبلی هست که احتمالا من تا حالا نشنیدم و نمیدونم چیکار کنم برم از ترمهای پایین تر شروع کنم یا همین ترم رو برم و خودم کتابهای قبلی رو بخونم.از طرفی اینطوری حداقل ۴ ماه جلو میافتم و حدودا ۸۰ هزار تومن اما از طرف دیگه اونجوری از پایه شروع میکنم .نمیدونم باید چیکار کنم.آی زبانیدهها صمیمها یو آر اینگلیشها منو بهلپید پیلیز.
۲- من بالاخره بعد از کلی تحقیق و تفحص در مورد سولار دوم الجی نتیجه گرفتم که برای صرفه جویی در زمان باید بخرمش.وقتی دیگه مطمئن رفتم برای خرید فروشنده گرامی(ای دهنت سرویس آدم فضول)پیشنهاد داد که پاناسونیک ژاپنی رو بخرم که این دستگاه فلان و آن فلان است.حالا من موندم و پاناسونیک ۵ شف که نمیتونم در موردش اطلاعات لازم رو کسب کنم.کی توی دوست و آشنا و فک و فامیلش از این چیزا داره بتونه بهم اطلاعات بده؟
۳-دیروز توی جلسه فرمانداری بودم که احساس کردم دلم میخواد یه خودکار خوشگل بخرم و هنوز این فکر مثل خوره منو میخوره! این یکی رو خودم حل میکنم.
۴-عکاسی یا فوق لیسانس یا استراحت؟کدوم بهتره؟
۵- یکی نیست بگه آخه مجبوری اینقدر خوش تیپ(این مربوط به بیماری خودشیفتگیمه) با این ترکیب رنگهای نارنجی و نقرهای و اینا جلوی چشم مدیرکلت بچرخی تا دوباره پیشنهاد چادر سر کردن و الگوی اداره شدن بهت بده.ای لعنت به تو زینب که میتونی توی خونه به اندازه شرکت پول دربیاری و بعد میری سرکار.
۶- نامرده هر کی کمک نکنه.
۷-قرار بود بقیه اون روزهای پارسال رو اینجا بنویسم، نه؟
۱۱/۱۰/۸۵
خوشحالم.امروز خواستم یه برگ خبر طنز برای همکارا تهیه کنم بردم پیش...(مدیرکل) و اون هم پیشنهاد خبرنامه داخلی بهم داد-->از خدام بود و خیلی خوشحالم.همین امروز شروع میکنم.امروز مطلب لاله... رو توی مجله ... خوندم و براش خوشحال شدم.یه نامه هم براش نوشتم.عصر هم قراره با صفورا برم کلاس موسیقی.خدایا کمکم کن بتونم با سرعت پیش برم.
کتاب <روی ماه خداوند را ببوس> رو هم شروع کردم-->جملات خاصه:
نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم.
نمیخواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم.
-امروز نوشت:چقدر هم این جملات روم تاثیر گذاشته بود که بعد از یکسال هر چی هم تا حالا انجام داده بودم کنار گذاشتم.اشکال از این حافظه پی سوزه.
نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان
انگارکه دیگه روی دور افتادم و آدم شدم.امروز هم تقریبا یه روز خوب بود کارهام رو به موقع انجام دادم و سررسید سال ۸۵ که روی میزم بود(امروز میزم رو اساسی مرتب کردم) ورق زدم و یه نوشتههایی دیدم که دلم میخواد اینجا بنویسمشون.چون میدونم اینجا رو هر از گاهی میخونم اما سررسیدها رو حالا حالاها نه.اتفاقا دیشب داشتم به همین فکر میکردم که اینهمه نوشتم و نگه داشتم و خواستم که نویسنده بشم (امان از تنبلی و آب هندوانه) اما حالا به درد کی میخوره خودم هم وقت خوندنشون رو پیدا نمیکنم مگه دوران بازنشستگی که دیگه لذتی برام نداره... و یک دفعه به ذهنم رسید پسرم. اون میتونه بخونه و مادرش رو بهتر بشناسه و شاید لذت ببره و درس بگیره مخصوصا تو سنین نوجوانی که بچهها فضولترن نسبت به احساسات بقیه(البته در مورد پسرها مطمئن نیستم)اینم فایده بچهداری.خوب بگذریم برسیم به نوشتههای سررسید:
۹/۱۰/۸۵
به نام دوست
باید برنامه ریزی کنم.تا حالا فکر میکردم شاغل بودنم باعث میشه از زندگی بمونم و به هیچ کاری نرسم .اما حالا میدونم که تو خونه موندن هم بیشتر رخوت میاره و ...
- اولین گام و بهترینش اینه که برای کارم ذوق و شوق داشته باشم و بخوام به بهترین نحو انجامش بدم و علوم مرتبش رو یاد بگیرم.
-برنامه ریزی یک گام مهم و اساسی:برای اینکه بتونم بهترین استفاده رو از وقتم بکنم.کاش ... زودتر بتونه خودش رو با محیط سرگرم کنه و من وقتم آزادتر بشه.
اهداف:-قبل از هر چیز میخوام انگیزه کافی رو برای زندگی داشته باشم هم خودم هم ... (همسرم) و اگه بتونم تمام خانواده و دوستام--> شاد باشیم و سرزنده و سرشار از ایده های خوب زندگی کردن.
-بعد یاد گرفتن فتوشاپ- اینترنتو نرم افزارهای ویدئویی و میکس و مونتاژ
-ورزش مهمترین برنامه.باید به تمام نیازهام پاسخ بدم و باید سعی کنم با فداکاریهای بیجا و بیتفاوتیها از خودم رد نشم.باید برای خودم اهمیت داشته باشم در کنار اینکه برای همسرم هم اهمیت و احترام قایلم و بسیار دوستش دارم.(اینجا ها رو داشته باشید به درد اکثر خانمها میخوره)
-زبان هم کاریه که باید سخت دنبالش کنم
-یک کار هنری.فعلا سنتور رو امتحان میکنم ولی مطمئن نیستم علاقهام هنوز توی موسیقی باشه.
۱۱/۱۰/۸۵
خسته شدم بقیهاش باشه برای یه روز دیگه
بارونه بارونه تنم کویر لوته
من میگم امروز اینجا برف اومده یعنی باریده ولی به زمین نرسیده و بارون شده.توی ارتفاع اتاق کار من خیلی واضح دونههای ریز برف رو میشد دید که توی هوا معلق بودن و با چرخش به سمت پایین میرفتن.خیلی برام جالب بود اینجا و برف.بعضیها تاییدم میکردن ولی دوستام که جای دیگه بودن میگفتن نه. می گفتن بالای شهر اومده!!؟؟
به هر حال همین باعث شد کلی کیفور بشیم و با ذوق برادر بیمارمون رو بسی بخندانیم.حال و هوای خوبی بود توی اداره . حساب کن مدیر نباشه و کار هم نداشته باشی و بارون هم بیاد و تازه صبح هم شوهرت با فداکاری از ماشین پیاده شده باشه و برگشته باشه تو خونه و برات چند بسته نسکافه آورده باشه که تو هوای بارونی بخوری. وای فقط چند تا دوست همراه کم داشتم ولی دیدم حیفه این فرصت از دست بره مرخصی گرفتم و زدم بیرون زیر بارون شرشری اما لطیف.خدایا متشکرم چه حس خوبی بود واقعا دوباره زنده و پرطراوت شدم و البته کلی پولدار.رفتم حسابهامو چک کردم و در عین ناباوری دیدم حدود یه میلیونی توشون هست.باورم نمیشد.
خدای خوبم باز هم متشکرم به خاطر پر باری حسی مادی و معنوی این روز خوب بارانی.