دیگه وقت یه تغییر اساسیه.تمام بهونهها تمام شد.پسری رو از شیر گرفتی سفر تابستونیت رو رفتی ماه رمضون رو پشت سر گذاشتی جریان انتقال از شهر هم منتفی شد شایعه رفتن مدیرکل هم زرشک شد حالا دیگه باید شروع کنی شرایط همینه حالا تو باید یکم عوض بشی و مهمترین کار اینه که کارت رو دوست داشته باشی و یادش باشه که واقعا موقعیت خوبی داری. از همین امروز شروع میکنی کارت رو سرو سامون میدی.چند تا نرمافزاره که باید یادشون بگیری یه مطلبه که باید برای چاپ بنویسی و آماده کنی باید با مدیرکل حرف بزنی و کار دوم رو از دوش خودت برداری باید ورزش و زبان رو دوباره شروع کنی(بدون هیچ عذری) و باید حسابی آدم بشی.
هونجوری: ۱-دلم برای داش امیرم تنگ شده.
۲-این روزها زیاد یاد فریبا میافتم و باید بهش زنگ بزنم.
۳- کاش رشت کلان شهر نمیشد.
بالاخره یکی پیدا شد بفهمه ما داریم یه کارایی میکنیم. مدتها بود فکر اینکه هیچکس نمیفهمه من چقدر برای تربیت و پرورش پسرکم تلاش میکنم و وقت میگذارم ناراحتم میکرد نه اینکه کار شاقی بکنم نه از اینکه سعی نمیکردند به اصولم توجه کنند و حداقل حرکات خنثی کننده نداشته باشند. البته به استثنا همسر که همیشه بابت این قضیه قدردانه و منو شرمنده میکنه. بهر حال چند روز پیش منزل یکی از دوستان بودیم که شروع کردند تعریف و تمجید از پسری و اینکه با بچههای دیگه خیلی فرق داره و این نشون میده که چقدر روحیات والدین در تربیت بچه تاثیر داره و معلومه که بچه دو تا آدم فلان و فلان و ... خوشحال شدم که تلاش و توجهمون بینتیجه نبوده و این خوب بودن پسری تصور خودمون دو تا نیست.خدایا شکرت و مرسی زینب
چه خوبه یه سری آدم هستن که روز تولدت رو یادشون نمی ره هیچوقت چه بده روز تولدت از یادنامه اونهایی که فکرش رو هم نمی کردی حذف بشه.
چه خوبه که روز تولدت بتونی کنار دوستی باشی که نیاز داره به کسی که اضطرابش رو باهاش تقسیم کنه چه بده که فکر کنی تو الان دوستی نداری که اونجوری که دوست داری دوستی کنه برات. چه خوبه که بعد از مئتها بتونی بی خیال همه کارهای عقب مونده بشی و توی خونه این چند خط رو تایپ کنی. چه بده که هنوز هم اونقدر فرصت نداری با پسرک بازی های لازم رو بکنی . چه خوبه که (الان همسر گفت) این قناری چهچه می زنه. چه خوبه که داری آهنگهای محبوب ابی رو گوش می دی و می نویسی و صدای نرم بچه ات رو می شنوی و همسرت از سرحالیت خوشحاله و چه خوبه که زندگی خوبه و چه خوبه ....
من مثل همیشه های دیگه یه دفترچه دارم که دم دستمه و هرکتابی که باید یه روز بخرم و بخونم و هر فیلمی که باید ببینم توش یادداشت می کنم تا یادم باشه اما نمی دونم چرا هیچ وقت فرصت نکردم چند تا برگش رو کم کنم. دائم در حال زیاد شدنه.باید به فکر رفتن به کتاب فروشی باشم برای خرید یه دفترچه جدید!!
چند وقتی بود فکر می کردم دیگه نمی تونم اونقدر دوستش داشته باشم یا عاشقش باشم. این چند روزه بهم ثابت شد که نه اونقدرها هم سخت و دور از ذهن نیست. دوباره تونستم ما ساده تر و نیازمندتر از اونیم که با این حسهای قشنگ مبارزه کنیم.مهربون و عاشقه و من هم دوستش دارم دوباره...
کائنات هم نتونست برای ما کاری کنه، شاید هم قوه جذب ما کم بود،شاید هم زیادآرزو نکرده بودیم بهرحال کنکور ارشد فراگیر قبول نشدیم جفتمون.حالا دیگه می دونیم که خودمون باید یه کاری بکنیم مثلا وقتی کنکور می خوایم بدیم درس بخونیم و به کائنات بی خیر هم زیادی تکیه نکنیم.اما کارهای بهتری از درس خوندن هم هست.فعلا که یک عالمه کتاب و فیلم در لیست انتظار بزرگ شدن پسرک دارم که فکر می کنم زمان انتظار داره به آخر می رسه.پسرک این روزها خیلی عاقل و بزرگ شده.همون پسری که دوست دارم با یک اسباب بازی توی دستش .