بارونه بارونه تنم کویر لوته
من میگم امروز اینجا برف اومده یعنی باریده ولی به زمین نرسیده و بارون شده.توی ارتفاع اتاق کار من خیلی واضح دونههای ریز برف رو میشد دید که توی هوا معلق بودن و با چرخش به سمت پایین میرفتن.خیلی برام جالب بود اینجا و برف.بعضیها تاییدم میکردن ولی دوستام که جای دیگه بودن میگفتن نه. می گفتن بالای شهر اومده!!؟؟
به هر حال همین باعث شد کلی کیفور بشیم و با ذوق برادر بیمارمون رو بسی بخندانیم.حال و هوای خوبی بود توی اداره . حساب کن مدیر نباشه و کار هم نداشته باشی و بارون هم بیاد و تازه صبح هم شوهرت با فداکاری از ماشین پیاده شده باشه و برگشته باشه تو خونه و برات چند بسته نسکافه آورده باشه که تو هوای بارونی بخوری. وای فقط چند تا دوست همراه کم داشتم ولی دیدم حیفه این فرصت از دست بره مرخصی گرفتم و زدم بیرون زیر بارون شرشری اما لطیف.خدایا متشکرم چه حس خوبی بود واقعا دوباره زنده و پرطراوت شدم و البته کلی پولدار.رفتم حسابهامو چک کردم و در عین ناباوری دیدم حدود یه میلیونی توشون هست.باورم نمیشد.
خدای خوبم باز هم متشکرم به خاطر پر باری حسی مادی و معنوی این روز خوب بارانی.
خوب واقعا دیگه حقم بود این چند روز اضطراب و دلهره و به قول بعضیها استرس کاری.آخه تنبل بازی هم تا یه جایی. نه واقعا حقم بدتر از اینها بود.
آقا من از روی سهل انگاری پیگیری یه کاری رو حدود یکسال عقب انداختم و بعد از یکسال هم وقتی پیگیر قضیه شدن دنبالش افتادم اما دیگه کار از کار گذشته بود و مدرک مورد نظر از بین رفته بود.مدیر ما هم که به غایت کلمه خشن حالا بیا و درستش کن.خلاصه دو روزی توی استرس و فشار روانی و تصمیم در مورد گفتن چه دروغی و چه دلیلی و در این بین باز پیش آمدن مشکلات ناخواسته دیگه... در نهایت وجدان بیدارمون اجازه نداد دروغ بگیم و مثل یک مرد!! رفتیم جلو و حقیقت را گفتیم (منظورم خودم و منم) و حرکتی دیدیم بسیار آرام و متین و مناسب برخورد با یک کارمند خوب.باز بگید حقیقت بده و فلان خیاره و ...
البته به همین راحتی هم نبود هنر به خرج دادم و یک بسته مناسب دیگه رو جایگزین منورد مفقودی کردم و تحویلش دادم و گفتم اگر خواستید تغییری بدید منو در جریان بگذارید.اما از در که اومدم بیرون و آقای همسر تماس گرفت که بریم فلان جا بل کل (میدونم املای درستش چیه) یادم رفت و مرخصی ساعتی رو اونهم برای نیم ساعت ناقابل از معاون اداره گرفتم و رفتم.وقتی داشتم جریان رو برای همسر گرامی تعریف میکردم به این جمله رسیدم و یادم افتاد ای داد بیداد اگر الان بخواد تغییر رو اعمال کنه و منو بخواد... و چون همیشه بدترین حالت ممکن باید برای من پیش بیاد موبایل نامرد زنگ خورد که آی کجایی و گفته هر جا هستی برگرد و ... و گفتم که تو راه بیمارستانم و ... البته دروغ نبود رفته بودیم عیادت همکار همسر.
خلاصه یکشنبه بالاخره خوانده شدم و رفتم توی اتاق آقای مدیر و منتظر برخوردش بودم که دیدم باز با ملایمت حسابی خجالتزدهام کرد و گفت : احساس میکنم بیانگیزه شدی دیگه مثل قبل پرتلاش و چابک نیستی و ...نکنه هوای جای دیگه به سرت زده؟
با اینکه واقعا دوست دارم برم یه جای دیگه اما دلم یه جوری سوخت. از اینکه چرا با اینکه اینقدر مراعات منو میکنه باز نمیتونم با انگیزه باشم و خوب کار کنم.خودم هم مدتهاست که میدونم با تنبلی و بیانگیزگی کار میکنم.البته این وبلاگهای بد هم بیتقصیر نیستن ها.
خلاصه اینجوری شد که احساس خجالت زدگی شدید (که البته اونجا با پررویی تمام چیزی نشون ندادم) همراه یک کمی انصاف و دلسوزی باعث شد که دوباره انگیزانده بشم و امروز حسابی کار کردم و به کلی کارهای عقب افتاده رسیدم. وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی هم تا زمانی که کار هست ممنوعه.
اما خوش به حال اونایی که هر وقت دوست دارن نمیرن سرکار و بچهداری میکنن،خوش به حال اونایی که باباشون مدیرعاملشونه و با بشقاب پر میوه میاد بهش سر میزنه و ... نه بابا این دختر رسما و اساسی تنبل و تن پرور شده و درست شدنش کار یکی دو روز نیست.
چند روزی بود که همش سردم بود و همیشه حسرت اون شلوارهای گرمی که زیر شلوار بیرون میپوشیدمشون و حالا نداشتمشون رو میخوردم و به مغز نخودیم حتی یک لحظه هم خطور نمیکرد که میتونم یکی دیگه بخرم و حوصله پوشیدن پالتو و جوراب گرم و اینا رو هم نداشتم تا اینکه دو روز پیش مامان این پیشنهاد رو داد که بریم من شلوار گرم بخرم و تازه فهمیدم که اِ این شلوار رو میشه خرید و دیروز شلوار گرم جوراب بلند و پالتو و هد بند با همه اینها از خونه زدم بیرون و چه لذتی داشت توی اون سرما گرم بودن.از ماشین که پیاده شدم فهمیدم امروز یه آدم دیگه هستم سرشار از انرژی و سرخوشی.کیفم رو تاب میدادم و به موسیقی موبایل که گذاشته بودمش روی گوشم گوش میدادم و باهاش زمزمه میکردم و اگر میتونستم بلند باهاش بخونم به مراتب حالم بهتر میشد.خیلی حس خوبی بود مثل دوران سرخوشی نوجوانی.
توی اداره هم که وارد شدم هنوز پر از انرژی بودم و دلم میخواست یک عالمه کار کنم و بقیه رو هم به کار وا دارم(امروز واقعا مصداق زلزله بودم اسمی که بچههای اداره روم گذاشته بودن). ظهر هم موقع برگشت توی عالم خودم بودم و وقتی به خودم اومدم دیدم بعد از مدتها توی جدول بلوار دارم راه میرم.و باز هم سرشار و سرشار .
و این طوری بود که به اثبات این قضیه رسیدم که گرما واقعا تولید انرژی میکنه!!!
بعد ازمدتها یه روز خوب توی خونه موندن رو تجربه کردم .وقتی که هیچ کار خاصی لازم نیست انجام بدی و نگران این باشی که توی این روز تعطیل باید به خیلی کارها برسی .نه لازمه درس بخونی نه کارهای خونه رو انجام بدی نه تمیز کاری نه رفت و روب نه حتی مهمونی.هیچی. یه بطالت خوب.بطالت نه یه استراحت خوب.راستش به این فکر میکنم خوب اینهمه میدوی تلاش میکنی چیز یاد میگیری که چی؟ که آخرش بخوای به آرامش برسی با امکانات؟خوب این همون آرامشه و تو که به همین امکانات هم راضی هستی.
دیروز یه خانم خونه کامل بودم البته از نوع خانمش نه مثل همیشه کمر کلفتی بسته.بعد از صبحانه در آرامش ناهار پختم.غذای شوهر رو توی ظرف ریختم و راهیش کردم اداره. کمی با پسری بازی کردیم.نقاشی کشیدیم با وسایل آرایش.بعد کوچول خوابید و من حالا کلی فرصت داشتم.کیک پختم. غذا خوردم.عکسهایی رو که میخواستم چاپ کنم انتخاب کردم.پسر بیدار شد بهش کیک و شیر دادم دستشویی بردمش و بعد حمام.بازی - کارتون - چند تا عکس گرفتیم . موهام رو سشوار کشیدم(از عجایب) و یک کم آرایش. همسری اومد.شگفت زده بود. بارون خوبی اومده بود .رفتیم بیرون با چای و خرما و کیک. کمی قدم زدیم و یخ زدیم.همسر از زیبایی ما بسیار تعریف کرد(طفلک تا حالا ندیده بود ما اینقدر به خودمان برسیم ما که میدونید منظورم خانم خونه است) یک سر هم رفتیم خونه والدین و برگشتیم .سریع ماکارونی پختم و شام و دیدن عکسهای دوران جوونی و خونه اولمون که چقدر تمیز بود و برق میزد و چقدر همیشه از همه چیز راضی بودیم و چقدر ساده.البته الان هم توقعاتمون جز یه خونه بزرگتر خیلی فرقی نکرده ونمی دونم این حسنه یا عیب.شاید اگر بیشتر میخواستیم و بیشتر به خودمون سختی میدادیم الان یه خونه داشتیم.بی خیال همه اول زندگیشون سختی میکشن ما به حرف بابای محترم عمل میکنیم و جوونی رو خوش می گذرونیم و سختیها رو میگذاریم برای پیری.
نمیدونم هوای بارونی شوهر رو اینقدر عاشقونه کرده بود یا تفاوت چهره من یا کیک شکلاتی.
بهش گفتم بد نیست اگر خانوم خونه بشم نه؟
البته توجه داشتید که این خانم فقط یه جارو و شستن سرویس بهداشتی رو تا اون نوع همیشگیش کم داشت با یه سشوار.اگر خانم شدن اینقدر راحته چرا ما خانم نشیم!!!