-
کمک فوری
دوشنبه 17 دی 1386 11:10
تو رو خدا یکی به من بگه چیکار کنم؟تو رو خدا نظرات صائب و درستتون رو خیلی فوری بهم برسونید از هر آدم صاحب نظری هم که میتونید برام کمک بگیرید.خوب بابا جبران میکنم!!! امروز دوباره گیر افتادم میدونم که مثل خر گیر میکنم دوباره تو گ... از دست این رودربایستی و خجالتی بودن بیخود.اقا یارو خودش به فکر ابهت خودش نیست من چرا...
-
نمیبخشمت حقیر
شنبه 15 دی 1386 13:16
جواب سیلی منو که نمیدونم چرا و برای دفعه اول به گونه نرم و لطیفش زدم وقت شیر خوردن با نوازش دستهای کوچیکش جواب داد.خودمو نمیبخشم .کوچک حقیر.
-
ورزش کردیم
پنجشنبه 13 دی 1386 12:48
اولین پیشنهاد من به همهتون اینه که هر چی کار بیخود و با خود دارید ول کنید و برید ورزش.دیروز بالاخره من از فاز تنبلی دراومدم و با سپردن کوچول خان به مادر گرامی با همسر مربوطه رفتم برزش.آی حال داد این دو و پیاده روی که نگو. گرچه من بچه تنبله گروه بودم و فقط نیم دور رو باهاشون دویدم اما کلی راه رفتم و نرمش کردم. تمام...
-
فقط مادر بودن
چهارشنبه 12 دی 1386 14:26
چقدر خستهام خسته.یه جایی خوندم که افسردگی زایمان تا چند سال بعد ممکنه اتفاق بیفته یا طول بکشه. پیش خودم فکر میکنم شاید علت همین باشه که این روزها اینقدر بیحوصله و خستهام.توی اداره عملا حوصله هیچ کاری رو ندارم.توی خونه هم فقط بچه داریه گرچه ازش لذت میبرم اما حسرت یه وقت آزاد رو دارم که بتونم مثل همسرم ورزش برم...
-
کیک شکلاتی و روز طلایی
شنبه 1 دی 1386 13:29
روز طلایی و کیک شکلاتی یک روز خوب .اون دختر مازندرانی چیز خوبی رو یادآور شده بود امروز اول هفته، اول ماه و اول فصله یعنی می تونه موقع یه عالمه شروع باشه.مبدا خوبیه مرسی . اما اول از اتفاقات دو سه روز گذشته باید شروع کنم.من که دوباره احساس می کنم نیروهام برگشتن روز پنجشنبه وقتی وبلاگ صمیم که همیشه کلی حال و انگیزه بهم...
-
ایجاد انگیزه شدیم... کار میکنیم!
سهشنبه 27 آذر 1386 08:54
ما یه سری جلسات داریم با نام اتاق فکر.نه که فکر کنید همون اتاق فکر معروف یا یه چیزی توی مایه های اونه نه. این جا ما یه آقای دکتر را آوردیم که برامون فکر کنه و البته از ما هم فکر بخواد و خدا می دونه که واقعا این اتفاقات می افته یا نه. اما مطلب مهم اینه که دیروز در همین جلسه بالاخره بعد از ماه ها بی حوصله گی و بی کاری...
-
لعنت به سرطان
دوشنبه 26 آذر 1386 13:05
به سختی می تونم بغضم رو فرو ببرم وقتی که نگاه می کنم و می بینم با دست گلوش رو می کشه و اب دهنش رو قورت می ده که بغضش نترکه. مردی که شاید سنش بیشتر از بابای من باشه و حالا جلوی منی که جای دخترشم بخواد از دلتنگی هاش بگه و اشک و بغض امونش نده. راننده اداره است و زنش از یک سال پیش با این سرطان لعنتی درگیره و حالا دکتر ازش...
-
می آغازم امروز با عشق
دوشنبه 26 آذر 1386 10:17
می آغازم امروز با عشق امروز (بعد از مدتها که این وبلاگ رو همینطوری کچل گذاشته بودم) تصمیم گرفتم تنبلی رو کنار بذارم و شروع کنم هنوز هم همون در گیری احمقانه و همیشگی بین چگونه نوشتن رو دارم اما دیگه می خوام راحت باشم هر وقت هر جوری دلم خواست .به قول داداش روح وحشی من نمی تونه یه جا آروم بگیره و به یه چیز عادت و خو نکنه...